جیگر طلای من، پارسا جانجیگر طلای من، پارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

پارسا کوچولو

زردی گل پسرم

پارسای عزیزم روز سوم شما زردی گرفتی و تو بیمارستان بستری شدی. اون موقع زردیت روی 12 بود. فردای اون روز زردیت اومد روی 7 و مرخص شدی. روز هشتم دوباره زردی گرفتی و دوباره بستری شدی. زردیت روی 11 بود. صبح روز بعد مرخص شدی. اما الان چند روزه که دوباره زرد شدی. البته فقط صورتت زرد بود. من و بابایی خیلی نگرانت هستیم. دو روز پیش بردیمت دکتر. دکتر برات آزمایش نوشت. گفت اگه بالای 17 باشه خطرناکه. زردی بین نوزادان طبیعیه و تا دو ماه هم معمولا طول میکشه. خوشبختانه زردیت 8 بود. با این حال ما هنوز هم نگرانیم. ایشالله که زود زود خوب شی گل پسرم.    اینم یه عکس از زردی پسرم در 30 روزگی   ...
21 دی 1391

پسرم یک ماهگیت مبارک

سلام گل پسر خوبی عزیزم؟ ایشالله که همیشه سالم و تندرست باشی عزیز دلم. دو روز پیش یک ماهت تموم شد. اصلا باورم نمیشه که الان یک ماهه و یک روز و 11 ساعت و 37 دقیقه است که با قدمای نازت، کلبه کوچیک ما رو نورانی کردی.   پسرم یک ماهگیت مبارک . باید زودتر از اینا میومدم و بهت تبریک میگفتم اما اینقدر مشغول شما شدم که حتی به کارای خونه هم نمیرسم. سعی میکنم که زود به زود به وبلاگت سر بزنم.  اینم یه عکس خوشگل از گل پسرم در یک ماهگی   ...
21 دی 1391

عکسدونی

سلام گل پسرم شکر خدا امروز پسر خیلی خوبی بودی و منو اذیت نکردی. الانم تازه شیر خوردی و راحت خوابیدی. منم از فرصت استفاده کردم و اومدم اینجا تا چند تا عکس خوشگل از جیگر خودم بذارم. اینجا فقط یکساعت از تولدت میگذره. ببین چه ناز خوابیدی عزیزم: اینجا 9 روزته:   ...
9 دی 1391

روز چهاردهم

پارسای گلم اولین بار که بردمت بهداشت چهار روزت بود. سوم دی، برات نوبت زد تا قد و وزنتو بگیره. اون روز دقیقا چهارده روزت بود. با بابایی رفتیم. شکر خدا همه چی خوب بود. تو این دو هفته وزنت از 2900 به 3500، قدت از 48 به 51 و دور سرت هم از 33 به 5/35 رسیده بود. قطره مولتی ویتامین هم بهم داد تا روزی 25 قطره بهت بدم. هم شیر خوب میخوری هم راحت میخوابی. پسر آرومی هستی و منو اذیت نمیکنی. الهی که من قربونت برم. خیلی خیلی دوست دارم نفسم.  ...
8 دی 1391

روزای با تو بودن

پارسای من مامانی رو ببخش که اینقدر دیر به وبلاگت سر زدم. آخه این چند وقت با اومدنت اینقدر منو ذوق زده کردی که وقت هیچ کاری رو ندارم... الان که دارم اینا رو می نویسم شما راحت خوابیدی. قربون اون خوابیدنت برم عزیزم... میخوام یه خورده از این روزا برات بنویسم. موقعی که به دنیا اومدی اخم کرده بودی و چشماتو باز کرده بودی و زل زده بودی تو چشمام. موقعی که تو رو تو آغوشم گذاشتن تا بهت شیر بدم، شیر نمیخوردی. همش دستای کوچولوت تو دهنت بود. خیلی تلاش کردم تا بتونم بهت شیر بدم اما موفق نشدم تا اینکه دست به دامن پرستارا شدم. اونا بهم کمک کردن تا شیرت بدم. بالاخره تسلیم شدی و اون انگشتای نازتو ول کردی و شیر خوردی اونم با چه حرص و ولعی... ...
8 دی 1391

گذر زمان

سلام گل پسر مامان الان دقیقا شما 18 روزته. انگار همین دیروز بود که قدم رو چشمام گذاشتی. چقدر لحظه های شیرین زندگی زود میگذره... دلبندم هیچ وقت تلاقی نگاه های اولین روز رو یادم نمیره. فرشته کوچولویی که به دنیا اومد روی سینه هام گذاشتن و چشمای قشنگشو باز کرد و توی چشمام نگاه کرد. اونجا بود که معنی عشق واقعی رو درک کردم. به ناگاه تمام وجودم لبریز شد از عشق به تو. خدایا خودت حافظ و نگهدار فرشته من باش. پسرم عاشقتم. ...
8 دی 1391