روزای با تو بودن
پارسای من
مامانی رو ببخش که اینقدر دیر به وبلاگت سر زدم. آخه این چند وقت با اومدنت اینقدر منو ذوق زده کردی که وقت هیچ کاری رو ندارم...
الان که دارم اینا رو می نویسم شما راحت خوابیدی. قربون اون خوابیدنت برم عزیزم...
میخوام یه خورده از این روزا برات بنویسم. موقعی که به دنیا اومدی اخم کرده بودی و چشماتو باز کرده بودی و زل زده بودی تو چشمام. موقعی که تو رو تو آغوشم گذاشتن تا بهت شیر بدم، شیر نمیخوردی. همش دستای کوچولوت تو دهنت بود. خیلی تلاش کردم تا بتونم بهت شیر بدم اما موفق نشدم تا اینکه دست به دامن پرستارا شدم. اونا بهم کمک کردن تا شیرت بدم. بالاخره تسلیم شدی و اون انگشتای نازتو ول کردی و شیر خوردی اونم با چه حرص و ولعی...
روز دوم میخندیدی بعدش هی اخم میکردی. راحت شیر میخوردی ولی هنوز به خونه عادت نکرده بودی چون تا میذاشتمت تو تخت گریه میکردی همین که میگرفتمت تو بغل آروم میشدی.
روز سوم متاسفانه زردی گرفتی و یه روز تو بیمارستان بستری شدی و من با اون حال و روزم شب تا صبح بیدار بودم. خوشبختانه صبح روز چهارم مرخص شدی و شاد و خندون اومدیم خونه.
روز چهارم بردمت خانه بهداشت و برات پرونده تشکیل دادم تا سر موقع واکسناتو بزنی و از بابت قد و وزنتم خیالم راحت شه.
روز پنجم برای اولین بار ناخناتو گرفتم. اونم با چه ترسی...
روز یازدهم مامان بزرگا برای اولین بار بردنت حمام. میدونم خیلی دیر بود ولی میخواستم که اول بند نافت بیفته. اما این بند ناف خیال افتادن نداشت.
روز دوازدهم بند نافت افتاد. البته خیلی خیلی دیر...
روز شانزدهم برای اولین بار دستتو کردی تو دماغت...
ایشالله تو اولین فرصت عکسای قشنگتم میذارم.