جیگر طلای من، پارسا جانجیگر طلای من، پارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

پارسا کوچولو

رفتم تو 8 ماه هورااااااااااا

سلام نی نی ناز خودم حالت خوبه عزیزکم؟ الان دقیقا ٣٠ هفته و ٤ روزمه. دیروز ٧ ماهم تموم شد و رفتم تو ٨ ماه. دیگه چیزی نمونده تا دیدن روی ماهت. ماشالله این چند وقتا، هم تکونات بیشتر شده هم محکمتر. ای جان چه حالی میده وقتی که تو دلم تکون میخوری و ورجه وورجه میری. خدا رو شکر که سالمی. نفس زندگیم، دیروز نوبت دکتر داشتم تا طبق روال همیشگی وزن، فشار خون، نبض، دمای بدن و از همه مهمتر قلب کوچولوتو چک کنه. شکر خدا همه چیز خوب بود. صدای قلب نازتم ضبط کردم تا به بابایی نشون بدم. اینقد قربون صدقت رفت که نگو. راستی دیروز که خانم ایلانلو (کارشناس مامایی) می خواست صدای قلبتو گوش کنه، دنبالت میگشت. آخه خیلی تکون میخوردی. خیلی خند...
27 مهر 1391

درد و دل

سلامی به گرمی حضورت گلم حالت خوبه؟ من که خوبه خوبم. کوچولوی من الان ٢٩ هفته و ٢ روزه که تو دلمی. خیلی خوشحالم که تو وجودم داری رشد میکنی و پرورش می یابی. با هر بار تکون خوردنات، هزار بار خدا رو شکر می کنم که تو رو تو دلم گذاشت. فرزندم، برای دیدن اون روی ماهت لحظه شماری میکنم. آه که این لحظات چقدر دیر میگذره... سعی میکنم که خودم رو با کار سرگرم کنم تا کندی زمان رو فراموش کنم. لباسا و وسایلای قشنگی رو که مامان بزرگ برات خریده، توی کمدت گذاشتم. ولی هنوز کلی کار داره. بیشتر وسایلاتو نچیدم. ایشالله تا چند هفته دیگه تموم میشه. خیلی دلم میخواست که یه اتاق داشتیم تا بتونم وسایلاتو توی اتاق خودت بچینم. ولی حیف... ...
18 مهر 1391

بازم مامان بزرگ و بابا بزرگ سنگ تموم گذاشتن

سلام عزیز دلم ایشالله که حالت خوب باشه. الان 27 هفته و 6 روزه که تو دل مامانی.  از وول خوردنات لذت میبرم. نمیدونی که چه کیفی داره وقتی همه زندگیت در درون تو رشد میکنه. روز چهارشنبه (5 مهر) مامان بزرگ (مادری) زنگ زد و گفت که میخواد بیاد پیشم. خیلی خیلی خوشحال شدم. نزدیکای ساعت 8 شب بود که با بابا بزرگ اومد. خاله و دایی همراه اونا نبودند. مامان بزرگ و بابا بزرگ رفته بودند بازار تا برای نوه عزیزشون یه خورده وسایل بخرند، بعد از همون راه اومده بودند پیش من. وسایلی رو که برات خریده بودند خیلی قشنگ و ناز بودند. خداییش راضی به این همه زحمت نیستم. دستشون درد نکنه. ایشالله که شما سالم به دنیا بیای و با شادی و خوشی از وسایل...
8 مهر 1391

یه خبر خوش

سلام نی نی نازم چطوری عزیز دلم؟ جات راحته عزیزم؟ ایشالله که تو دلم اذیت نشی گلم. کوچیکی دلمو به بزرگی خودت ببخش همه زندگیم. راستی قند عسلم، مامان بزرگ و پدربزرگت (پدری) روز دوشنبه 3 مهر از شیراز برگشتند. خیلی خیلی خوشحال شدم.  از تنهایی دراومدم. میدونی چیه نازم، من و بابایی طبقه پایین خونه پدربزرگ میشینیم. دور هم حسابی خوش میگذره. مامان بزرگ هم از وقتی فهمیده که اولین نوه گلش تو راهه حسابی خوشحاله و خیلی به من کمک میکنه. حدود یه ماه پیش رفتند شیراز. تو این مدت خیلی خیلی تنها شدم. البته گلم تو باهام بودی و در این مدت همش با تو خلوت می کردم. همه زندگیم، مونس تنهاییم منتظر قدمای کوچیکتم. خلاصه اینکه روزی که اونا اومد...
2 مهر 1391

خرید وسایل نی نی

سلام سلام صد تا سلام به عسل مامانی حالت خوبه جیگر؟ ماشالله وول خوردنات زیاد شده. قربون اون تکون خوردنت برم. شبا هم که از لگدهای شما خواب ندارم. ایشالله که همیشه حالت خوب باشه. با این تکونای شیرینت به من میفهمونی که سالمم. همیشه خدا پشت و پناهت باشه قند عسلم. مامانی برات بگه که روز شنبه عصر یعنی اول مهر، با مامان بزرگ و بابا بزرگ رفتیم بازار تا یه خورده از وسایلای شما رو بخریم. نمیدونی که چقدر ذوق و شوق داشتم. وقتی به پاساژ رسیدم و سیسمونی نوزاد رو دیدم،‌ دلم میخواستم همه رو برات بگیرم. واااااااااااای نمیدونی که چقدر خوشگل بودن. البته وسایلایی رو که برات گرفتیم از همه اونا خوشگل ترند. وقتی وسایلا رو خریدیم ا...
1 مهر 1391

سیسمونی

عسل مامان دوباره سلام ایشالله که حالت خوبه خوب باشه. نفسم دیروز همراه مامان بزرگ، بابا بزرگ، خاله جون و بابایی رفتیم برات تخت و کمد گرفتیم. ایشالله که خوشت بیاد و با دل خوش از اونا استفاده کنی. دست بابا بزرگ درد نکنه خیلی زحمت کشید. البته بابایی هم جای خود داره. خیلی خیلی برامون زحمت میکشه. واقعا ازش ممنونم. ایشالله که همیشه سایش بالای سر من و شما باشه گلم. دیگه خونمون هم منتظر ورودته نفسم. عشقم به خدا می سپارمت. اینم یه عکس خوشگل از کمد و تختت   ...
8 شهريور 1391

وول خوردنات

سلام عسل مامان خوبی جیگرم؟ الان دقیقا 23 هفته و 3 روزه که تو دل منی. چند هفته هست که با وول خوردنات زندگی میکنم. چقدر لذت بخشه این دوران! با هر تکونی که می خوری به من میفهمونی که مامان منم هستم. اینجا تو دلت. دیروز عصر اینقدر ورجه وورجه می رفتی که از روی شکمم تکون خوردنات معلوم بود. به بابایی گفتم باورش نمیشد. تا اینکه خودش با چشماش دید. مامانی اینقده ذوقت کرد که نگو. الان همه منتظر به دنیا اومدنت هستن. من از همه بیشتر. دل تو دلم نیست میخوام هر چه زودتر اون چهره نازتو ببینم. چشمای قشنگت، گریه هات، خنده های شیرینت و نگاه های معصومانت رو ببینم. اما این لحظات هم زیبا و دوست داشتنی هستن. ایشالله که سالم باشی گلم...
8 شهريور 1391