یه خبر خوش
سلام نی نی نازم
چطوری عزیز دلم؟ جات راحته عزیزم؟ ایشالله که تو دلم اذیت نشی گلم. کوچیکی دلمو به بزرگی خودت ببخش همه زندگیم.
راستی قند عسلم، مامان بزرگ و پدربزرگت (پدری) روز دوشنبه 3 مهر از شیراز برگشتند. خیلی خیلی خوشحال شدم. از تنهایی دراومدم. میدونی چیه نازم، من و بابایی طبقه پایین خونه پدربزرگ میشینیم. دور هم حسابی خوش میگذره. مامان بزرگ هم از وقتی فهمیده که اولین نوه گلش تو راهه حسابی خوشحاله و خیلی به من کمک میکنه. حدود یه ماه پیش رفتند شیراز. تو این مدت خیلی خیلی تنها شدم. البته گلم تو باهام بودی و در این مدت همش با تو خلوت می کردم. همه زندگیم، مونس تنهاییم منتظر قدمای کوچیکتم.
خلاصه اینکه روزی که اونا اومدند حسابی من و بابایی خوشحال بودیم. البته اونا هم خیلی خوشحال بودند.
طبق معمول دور هم جمع شدیم و کلی با هم حرف زدیم و خندیدیم. اون شب تا ساعت 2:30 نصفه شب بیدار بودیم.
فردا صبح مادر بزرگ اومد پایین و سیسمونی های نازتو دید و کلی بهمون تبریک گفت. بعد رفت و چند تا لباس برام اورد و گفت که اینا برای نی نی نازته. خداییش خیلی خوشگل هستند. ایشالله که از اینا هم خوشت بیاد مامانی خودم.
اینم عکساش ...
این لباسا رو بابا بزرگ از کربلا برات اورده و اونا رو به ضریح امام حسین کشیده. قراره توی بیمارستان برای اولین بار این لباسای خوشگلو تنت کنم. واااااااااااای که چقدر خوشگل میشی نازگلم.
عزیز دل مامان، این لباس رو هم مامان بزرگ برات گرفته.
دستشون درد نکنه.